محل تبلیغات شما
 آیا بوی شهادت سید علی اکبر شجاعیان را حس کرد؟!.
یک موتور هوندا 125 شاسی بلند در اختیار گردان بود آن را گرفتیم و حرکت کردیم، اکبر آقا شجاعیان رانندگی می کرد و من ترک ایشان نشسته بودم.
مسیرمان خاکی بود ، در دو طرف جاده خاکریز کشیده شده بود و ما از میان خاکریز دو جداره ای در حال حرکت بودیم، مقداری از راه را که رفتیم ، حاج بصیر را دیدیم، سوار بر تویوتا داشت از خط بر می گشت  آن موقع حاجی جانشین لشکر 25 کربلا بود، ما ابتدا متوجه حاجی نشده بودیم ، چند تا چراغ که زد ایستادیم، زودتر از ما توقف کرده بود ، سریع از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت ما حرکت کرد، از بس عجله داشت، نتوانستیم پیش دستی کنیم و ما به طرف حاجی برویم همیشه از دیدن حاج بصیر بی نهایت خوشحال می شدم ، انگار روح تازه ای  به طرف مقابلش وارد می کرد.
لبخند همیشگی حاجی ، طبق معمول ، بر لبش جاری بود ، تا به ما رسید، ابتدا اکبر آقا را محکم در آغوش گرفت و خوش و بشی  با هم کردند ، نگاه هایشان به هم عمیق و معنادار بود، نمی دانم چرا توجهم به نگاه هایشان دقیق شده بود، شادی و شعف از سرو رویشان می بارید ، بعد حاجی به سراغ  من آمد  و مرا هم محکم در بغل گرفت ، هنوز گرمی آغوشش را احساس می کنم، تا مرا در بغل گرفت با تعجب و ذوق و شوق گفت:
بَه! بَه! این دیگه چه بوییه؟!
انگار همین الان بوی شهادت به مشامم رسید! به خدا قسم من الان دارم این بو رو حس  می کنم ! سید، تو بوی شهادت می دی. مطمئنم توی این عملیات شهید می شی.»
چنان رفتار حاجی غیر منتظره بود که مثل لبو سرخ شده بودم.
تا آن موقع صمیمی و خودمانی با من صحبت نکرده بود، من در عملیات های مختلف شرکت کرده بودم و با آن همه مجروحیت های سنگین  هنوز همای شهادت روی دوشم ننشسته بود، نا امید شده بودم و در این وادی ها سیر نمی کردم.
همین طور که محو حرف های حاجی بودم ، نگاهی به اکبر آقا شجاعیان انداختم ، چهره اش حالتی پیدا کرده بود که نظرم را به خودش جلب کرد، تا آن موقع او را این طوری  ندیده بودم.
قیافه اش داد میزد ناراحت و بی طاقت است، بر افروخته شده بود، انگار چیزی را مزه مزه  می کرد بگوید یا نگوید.
حاجی هیبتی داشت که آدم را به خضوع و خشوع وادار  می کرد.
 بعد از چند لحظه که به سکوت گذشت، اکبر آقا با همان صورت برافروخته، با صدای بلند به حاج بصیر گفت:
حاجی ، شما درباره ی قاسم اشتباه می کنی، شهید منم نه قاسم»
با حرف  اکبر آقا شجاعیان لحظاتی سکوت بر جمع سه نفری مان حاکم شد در طی مدتی که با اکبر آقا و حاجی در جنگ بودم، ندیده بودم اکبر آقا این طور تند و با صدای بلند با حاجی صحبت کند، از خجالت سرم را انداخته بودم پایین و چیزی نمی توانستم بگویم ، انگار کسی دهانم را گرفته بود ، نمی فهمیدم حرف حاجی چه بر سر اکبر آقا آورده بود که این طوری بر افروخته شده بود،
بعد از چند لحظه دوباره با همان لحن به حاج بصیر گفت : 
به جان مادرم ، فاطمه زهرا (س)، شهید منم ، نه قاسم، من مطمئنم توی عملیات بعدی شهید می شم »
دوباره  مکث کوتاهی کرد و باز با همان لحن به حاجی گفت :
قاسم چون پشتم (روی ترک موتور) نشسته بود و من رو بغل زده بود، بوی شهادت رو از من گرفت» 

بوی شهادت سید علی اکبر شجاعیان می دهد؟

بهشت در نگاه توست

کمک مالی جهت تامین هزینه وبلاگ نویسی و طراحی فتوشاپ های مذهبی

، ,حاجی ,اکبر ,آقا ,بود، ,شهادت ,اکبر آقا ,بوی شهادت ,بود ، ,حاج بصیر ,با همان

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

moydiag tooitertutheas ddevlosrire اخبار ورزشی جدید شیکو پیکو geojackfoci موسسه آموزش عالی چاوش مجله خبری آیه Henry's life گچ موی هات هیوز | پکیج کامل